مستأجر خدا

  • خانه 
  • متن های زیبا حجاب تاج بندگی 

داستان کوتاه

21 مهر 1397 توسط سمانه شكاري

“زخم عمیق”
پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت:

هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار اتاقت بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. 

پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند.
پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت…

تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: 

بابا؛ امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم! 
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به اتاقش رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:

آفرین پسرم!

کار خوبی انجام دادی. 

اما به سوراخهای دیوار نگاه کن.!

دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.!
وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند.
” تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند. “

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مستأجر خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس