مستأجر خدا

  • خانه 
  • متن های زیبا حجاب تاج بندگی 

داستان

28 شهریور 1397 توسط سمانه شكاري

​???

روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت دید از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میامد امد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمودند:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.

قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر اومد بیرون

 از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،

 رسول خدا فرمودند:ای جوان تواز امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟

عرض کرد یا رسوالله از امت شما

پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت

پیامبر فرمود:تارک الصلات بودی؟

جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم

پیامبر:روزه نگرفتی؟

جوان: یارسولله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.

پیامبر فرمودند:ای جوان حج نرفتی؟

گفت:مستطیع نشدم

پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟

جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم

پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا ایقدر عذاب میکشه،،،؟

خطاب رسید یا رسوالله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.

پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید.

رفتند مادرشو پیدا کردند.یه پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوال بودند.

رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر امد بیرون.

پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه.بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.

مادر جوان:سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!!

تمام بدن این جوان آتش گرفت

رسول خدا فرمودند:آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده ک تو لحظه ب لحظه داری نفرینش میکنی؟  عرض کرد یا رسولله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم، دعوامون شد،از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زن ها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.

همون سینه سوختمو دردست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.

رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.

سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم ک لحظه ب لحظه عذابو ب پسرم زیاد کن ک کم نکن!!!

رسول خدا به سلمان فرمودند:سلمان برو به فاطمه ام بگو تنها نه علی هم بیاره، حسن و حسین رو هم بیاره.

سلمان رفت درخانه به فاطمه(س) گفت:پیامبر پیغام داده سریع بیایید.

مادر ما زهرا(س) آمد، علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم اومدند.

اول مادر ما حضرت زهرا(س) رفت جلو فرمودند:ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم

گفت:آره

فرمود:ای زن به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.

زن سرشو گرفت بالا صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.

دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.

این بار امیرالمومنین علی(ع) رفت جلو و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.

زن گفت:خدایا به حق علی(ع) قسم میدم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن……….

نوبت رسید به اقامون امام حسن(ع).اومد جلو وفرمودند:ای زن بخاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.

زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.

نوبت رسید به آقای ما حسین(ع)

اومد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.

زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دست وپای حسین(ع) افتاد و عرض کرد:خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام.

پیغمبر خدا(ص)فرمودند: که ای زن چی شد؟ من،فاطمه ،علی،حسن خواستیم قبول نکردی چی شد که حسین؟

عرض کرد:یا رسوالله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنی،،،،،

 نظر دهید »

سخن زیبا

27 شهریور 1397 توسط سمانه شكاري

​??? ???
?یک دقیقه مطالعه
یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امیرالمومنین علی (ع) در یکی از دعاهای نهج البلاغه است.
” اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی”
 "خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری”
یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و….

گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری.

و این همان جمله معروف است که می گوید:  ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.

 نظر دهید »

داستان

27 شهریور 1397 توسط سمانه شكاري

​?حکایت !
ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻨﮕﺪﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ …
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻧﺬﺭ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ .
ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ … ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ؛

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ …
ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ،

ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ …
ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ،

ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ …
«ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻧﺼﺎﺭﯼ»

 نظر دهید »

خاطره

26 شهریور 1397 توسط سمانه شكاري

​???

بچه که بودم با مامان بزرگم می رفتم حسینیه.  چادر نمازم را سرم می کردم و تمام ِ مدت را استرس میگرفتم که میان ِ این همه چادر سیاه مادر بزرگم را گم کنم .
 گوشه ی چادرش را می گرفتم و از کنارش جم نمی خوردم . با خودم فکر میکردم آدم بزرگ ها چرا انقدر زود گریه می کنند . آن ها که با همکلاسی سال اولشان دعوایشان نشده ، آن ها که پسر ِ عمو محسن موهایشان را نکشیده ، آن ها که عروسکِ سوغاتی مکه ی آقا جانشان را روی پشت بام خانه ی قبلیشان جا نگذاشته اند ؛ چرا هق هقشان بالا میگیرد. 

 اصلا چرا شرمشان می شود و جلوی صورتشان را میگیرند؟! مگر آن ها هم حواسشان نبوده و عینک بابا مهدی را شکسته اند ؟

صدای گریه ی ادم بزرگ ها که بالا میگرفت من و معصومه و چند تا از بچه های دیگر دلمان میخواست بزنیم زیر گریه.  بلند می شدیم و می رفتم دمپایی های در حسینه را ردیف می چیدیم تا حواسمان پرت شود . 

بعد با خودمان فکر میکردیم یعنی وقتی ماهم بابت کم شدن دیکته اینجوری میزنیم زیر گریه ،آدم بزرگ ها هم همینقدر غصه جمع می شود ته دلشان؟! 

میفهمیدیم جوابمان آره است و با بغض بیشتری دمپایی ها را جفت می کردیم …وقتی هم روضه خوانی تمام می شد تمام تلاشمان را می کردیم که بگوییم ما که اصلا متوجه گریه ها نبودیم ، ما که اصلا چشم های قرمز شده شان را نمی بینیم . می ترسیدیم خجالت بکشند …

بچه که بودم وقتی که شوکلات های نذری شب جمعه عمه فاطمه را توی مسجد پخش می کردم ، با خودم میگفتم امشب خدا از دستم راضی شده و با خوشحالی می خوابیدم . 
با خودم عهد میکردم دیگر از فردا با فرشته قهر نباشم ، به خانم معلم نگویم مریم مشق هایش را نیاورده ، بگذارم شادی با پاکنی که تازه بابا خریده دفترش را پاک کند ، دختر خوبتری باشم و وقتی بزرگ شدم همه ی آدامس های محمد را از سر چهار راه بخرم . 
حالا بزرگ شده ام  ، آنقدر بزرگ شده ام که گوشه ی چادر مادر بزرگ را رها کنم ، آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم حتما لازم نیست پسر عمو محسن موهایت را کشیده باشد که گریه کنی ، آنقدر بزرگ شده ام که انتهای مهربانی ام بخشیدن فرشته و سهیم شدن پاک کنم با شادی نباشد ، انقدر پول دارم که تمام ادامس های محمد را بخرم ، اما هنوز مثل بچگی میترسم که نکند مامان بخاطر اذیت های من است که دارد گریه میکند  . 
هنوز میترسم آدم ها از دستم ناراضی باشند ، بخاطرم بزنند زیر گریه ، چشم هایشان قرمز شود.

کاش می شد یک کار خوب کنم و ته دلم قرص شود خدا راضی شده ، مثل وقت هایی که عمه فاطمه بغلم میکرد و میگفت عروس بشی ان شاءالله ، دلم قرص شود و شب را ارام بخوابم . امشب آرزو میکنم کاش ادم بزرگ ها بخاطرِ کارهای من گوشه دلشان بغض نباشد .. خودم قول میدهم تمام شوکولات های نذری شب جمعه شان را پخش کنم.

 نظر دهید »

اندکی تفکر

23 شهریور 1397 توسط سمانه شكاري

​???

?در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم.
?اول: حسین (ع)

حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.

تا آخر می‌‌ایستد.

خودش و فرزندانش شهید می‌شوند.

هزینه انتخابش را می‌‌دهد

 و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد.

از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌…
?دوم: یزید

 همه را تسلیم می‌خواهد.

مخالف را تحمل نمی‌‌کند.

سرِ حرفش می‌‌ایستد.

نوه‌ پیغمبر را سر می‌‌ٔبرد.

بی‌ آبرویی را به جان میخرد

 تا به چیزی که می‌‌خواهد برسد
?سوم: عمرِ سعد

 به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.

هم خدا را می‌خواهد هم خرما،

 هم دنیا را می‌خواهد هم آخرت.

هم می‌خواهد حسین (ع)را راضی‌ کند هم یزید را.

هم اماراتِ ری را می‌خواهد، هم احترامِ مردم را.

نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد، نه‌ از خوشنامی.

هم آب می‌خواهد هم آبرو.

دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است

 که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد.

نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی
ما آدمهایِ معمولی‌ راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،

 نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را

 اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم..

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مستأجر خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس